۱۳۸۰ اسفند ۱۶, پنجشنبه

حكايت كنند كه .....

حكايت كنند كه ........

درويشي را از بد روزگار، ويروس HIV در بدن شــد. نالان و گريان بر در لابراتوار حكيم شـهـر كوفت كه: اي حكـيم! به فريادم رس كه مـرا مـرض سـر به ‌پـا در بدن است. حكيم ، آن پيــرخـردمنـد ، كه چو weekend هاي پيشــين ، فارغ از قيل و قـال شـهــر، بر كنج سـراي خـويش راديو BBC اسـتماع مي نمـودي ، در را بر درويش گشــودو خـروشــيد كه:‌ درويش! دردت چيســت كه مــارا چنين در "Day Off" خويش آشـفته نمــودي؟باز تو را نيكـوتين اســير كرده و در پـي ترك آني، يا آنكه باز آب و عـرق را Mix كردي و مصـيبت ســاخـتي؟! شـايد هم سلــفونت را آنتني نيســت و خـواهي به سـراي من شــوي و مفـتي شـماره گيــري، و يا آنكه كميــته دگـر بار پســرت را به كلك چـال گرفـته و مـرا از بهــر ضـمانت خـواهنـد؟ درويش سـر به خضــوع پـائين كرد و ناليـد:‌ اي حكــيم! اي كاش كه هر آنچــه گـفـتي بود و اين درد جانســوزم نبــود! حـيرانم كه چه توانم كـرد كه مـــرا بعـد از آنكه دمــاغ دخــترم به نزدت عـمـل نمــودم، سـيم و زري به كف نمــانده و اينشــورنســي ازانم نيسـت كه آنـرا Cover كند. حكيـم سربه تأسـف گرداند و گفت:‌

تــو گــر كمـــــترشــــيــطانـي نـــمــودي

كـنــــــــون درگــــــير HIV نـــبـــــودي!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر