۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

شهــر هـرت!!

شهــر هـرت!!







دوان دوان خودمو به كلانتري رســوندم.

- آقا! .. ديشـب زدن شـيِشـه ماشـينوشـيكوندن و ضـبط ماشـين رو زدن!

- خيلي خب برادر. صـبركن حاج آقا بياد. هنوز تشـريف نياوردن.

يكي دو نفــري از اين طرف به اونطـرف ميرفـتند. اون گوشـه ،‌ يه نفــردسـتبند به دسـت، رو زمين چمباتمه زده بود. يه كميته اي هم بالاسـرش واسـتاده بود و با طعـنه بهش ميگـفت: خيال كردي اينجا شـهر هرته كه هر غـلطي خواسـتي بكني؟!

با ديدن اين صحـنه يه كم قوت قلب گرفـتم و به پيدا شـدن دزد ضبط اميدوار شـدم.اين حاج آقا هم فكـر كرده كلانتري خونه خاله اس كه هر وقت ميلشــون كشــيد تشــريف مباركشـون رو ميارن‌! از كلانتري زدم بيرون تا برم براي پنجـره ماشين شيشـه بندازم. نيم ساعت بعد برگشــتم واز مامور اونجا سـراغ حاج آقا رو گرفـتم. با دسـت اشاره كرد و گفـت: اوناهاش........

از ريش حاج آقا قطـره هاي آب چليك چليك روي كف كلانتري ميريخـت. جورابهاش مچاله تو دسـتش بود. دمـپائي هاي مباركش رو خش خش رو زمين ميكشــيد و به اتاق گوشـه سالن ميرفـت. گويا داشـت ”به سوي بهـترين عمل“ ميشــتافـت!!

- سركار،‌ ديشـب ضـبط ماشـين ما رو زدن...

- صـبر كن نماز حاج آقا تمــوم بشــه.....

از اون جوونكي كه دسـتگير كرده بودن خـبري نبـود. از در كلانتــري اومـدم بيرون و رفـتم تو ماشـين نشـسـتم. به ســوراخ مسـتطيل شكلي كه تا ديروز يه ضـبط و پخش خوشـگل ســوني توش بود و حالا سـيمهاي بريده و رنگ و وارنگ ازش آويزون بود خيره شـدم! بيسـت دقيقـه يك ربعي گذشـت. از ماشيـن پياده شــدم تا دوباره به سـراغ حاج آقا برم. همـون موقـع سـه تا سرباز با دوتا قابلمــه و يه جعـبه نوشـابه از راه رسـيدن و با من وارد كلانتري شـدند! اينبار توي كلانتري پرنده پر نميزد. از لاي يكي از درها كه نيمه باز بود به داخـل نگاه كردم. حاج آقا و همه جناب سـروان ها و همه سـربازها دور ميز نشـســـته بودند و منتظــر نهارشـــون بودن! سـربازها قابلمه ها رو داخل اتاق بردند. لاي در كه باز شد، چشـمم به همون جـوون كه دســتگير شـده بود و فكــر ميكرد شهــر هـرته، افــتاد! از دسـتبند و اين حرفها خـبري نبـود! توي همون اتاق، پشـت همـون ميـز،‌ بشـقابش رو به طرف جـناب سـروان دراز كرد و گفـت:‌ جناب سـروان؟ قـــربون دســتت،‌ دو تا گوجه بذار اينجــا !!‌

ميدونسـتم كه امنيت شهــر و شهـروندان براي كلانتري مهمــه،‌ ولي نه اونقــدر مهـــم كه بخـاطرش از نهارشـون بگذرن!!‌ كاشــكي اينجا بجاي تهـــران،‌ شهـــر ”هـــرت“ بود! چاره اي نداشــتم جز اينكه صـبر كنم تا غـذاشــونو ميل (‌ كوفت!‌ )‌ كنن! نيم سـاعت گذشـت. شكـــر خـدا حاج آقا از خير چُرت بعد از نهار گذشـت و به چائي رضايت داد! قبـــل از اينــكه به كل يادم بره كه براي چي اومــدم كلانتري ، داخل اتاق حاج آقا شــدم.

- سـلام حاج آقا! امـروز صـبح كه پاشــدم، ديدم پنجــره ماشـين رو زدن شيكــوندن و ضـبط رو بردن...

- خب؟

- خب يعني چي حاج آقا؟

- خب حالا ما چيكار ميتونيم بكنيــم؟

- يعـني چه؟! من چه ميدونم! شـهر هـرت كه نيسـت هر كي شـيشـه هر ماشــيني رو كه خواسـت بشـكنه و هرچي خواست برداره و ببره!

- به كسـي ظنين هســتين؟

- نه! به كي بايد ظنين باشـم؟

- آقا مارو گرفـتي پس؟ تو اين شهـر روزي ده دوازده تا سرقـت ميشــه. اگه قـرار باشـه ما هر كاري داريم بذاريم كـنار و از صبح تا شـب بچـرخيم تو كوچه ها كه دزد ضبط شـما رو پيدا كنيم، پس كي به كار و مشـكل بقـيه رســيدگي كنه؟ يارو ماشـينشـو بردن، اينقــدر كه شـما واسـه يه ضبط ناقابل جوش ميزنين، غصـه نميخـوره! پاشو آقا! پاشــو بـرو خـدا رو شكـر كن خونه تو نزدن خالي كنن!!

پســـر؟! اين چائي كه باز هم ســرده! خيال كردي شهـر هــرته؟!‌ بدو عوضش كن يه تازه دم بريز!!!



.................

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر