
امان از مش حسـن آقا!!
اون روز غضـنفــر دلش خيلي گرفـته بود و به زمين و زمون بد و بيراه حواله ميكرد. مش حسن كه متوجه جريان شـده بود جلو اومد و كنار غضـنفـر كه به چوب دســتيش تكيه داده بود ايسـتاد و سر صحبت رو باز كرد:
- چي شـده گضنفــر؟! چرا اينقـده ناراحتي؟!
- اي مش حسـن؟! دلم به چي بايد خوش باشـه؟! خودت كه بهـتر ميدوني... محصول زمين امسـال خيلي خرابه. اين همه از صبح تا شب سر زمين جون ميكنيم، آخرش هم هيچي به هيچي. با اين وضع چطور ميتونم شكم زن و پنج تا بنده زاده رو سير كنم؟
- گضـنفـر جان خدا بزرگه. ايشالا همه چي درست ميشـه. تو هم البته راسـت ميگي. اينجا ديگه جاي موندن نيسـت. از ما كه ديگه گذشـته ولي شماها كه جووني و بنيه شو داري بايد براي خودت يه فكر اساسي كني! اصلا تو هم بايد مثل بقيه پاشي بري آمريكا!!!!!!
- مش حسـن؟! ما رو گرفــتي؟!!
- نه بابا! شوخيم كجا بود گضنفــر؟!! ميري اونجا گشـنگ برا خودت يه كار و كاسـبي راه ميندازي!!
- چي ميگي مش حسـن؟! آخه من پولم كجا بود كه برم آمريكا؟
- اونش جور ميشـه! نگران نباش! اين زمين و اون تاراخـتور رو برفوش. پولش در مياد!
- مش حسن! ول كن بابا! حالا بگو ما اين زمين رو فوروخـتيم و رفـتيم آمريكا! من كه زبون مبون اينگيليسي بيلميرم!
- زبون نميخواد! اونا هم مثل ما حرف ميزنن ولي با ناز بيشــتر! آمريكائي حرف زدن كاري نداره! رسيدي اونجا ميگي: ”تاكسي؟“ ، تاكسي مياد سـوارت ميكنه! بهش ميگي: ”هوتل!“، يكـراست ميبرتت دم هتل! برو اونجا گشـنگ استاراحت بكن، گشـنه ات شـد بيا بيرون هتل داد بزن “تاكسي!“ ، دوباره تاكسي مياد. بهش بگو ”روســتوران!“ ، مي برت رسـتوران! برو تو، به اون دخــتره كه مياد ســر ميـزت بگو: ”پيتـــزا!!“ ، گشنگ برات پيتزا ميارن ميخوري! اگه حوصله ات سر رفـت، بيا بيرون بگو: ”تاكسي؟ سينمــا!“ . برو گشنگ فيلمت رو هم ببين! بعد بيا بيرون سيـنما و دوباره داد بزن ”تاكسي!“ ، تا اومد بهش بگو: ”هوتل!“ گشـنگ بر ميگردونتت به هـتل! اونجا اسـتاراحت بكن. فـرداش دوسـت داشـتي بري هواخـوري بگو: ”تاكسي؟ پارك!!“.....ديگه از اين راحات تر ميخواي گضـنفــر؟!؟!
غضنفـر سرش رو خاروند:
- راسـت ميگي ها مش حسـن! پس من اينگيليسي هم بلد بودم و خبر نداشـتم!
- آره جونم! من كه بهـت گفـتم! پيش از تو دوازده تا از جوون هاي ده خودمون و ده بالا رو هم همينجوري فرسـتادم آمريكا ! بي معرفت ها اينقـدر داره بهشـون خوش ميگذره كه حتي وقت نكردن يه زنگ بزنن يا يه نامه بدن و تشكـــر كنن!! تو هم مثل اونا نشي كه بري و خبري ازت نشـه گضـنفـر؟! ...
دو هفـته بعـد، غضنفـركفش و كلاه كرد. از اهالي ده خـداحافظي كرد و راهي آمريكا شـد! به فـرودگاه LAX لوس آنجلس رسيد و اومد بيرون داد زد: ”تاكسي!“. تاكسي اومد سوارش كرد.گفت: ”هوتل!“، بردنش هتل! گفت: ”روسـتوران!“، بردنش رسـتوران! گفت: ”پيتزا!“ براش پيتزا آوردن! گفت: ”سينمــا!” بردنش سـينما! گفت: ”پارك!“ بردنش پارك!......
خوشحال و خندون داشت توي پارك قــديم ميزد و به خودش ميباليد كه اينقـــدر به زبون انگليسي تســلط داره!! و چقـدر راحت ميتونه توي كشــور غريب گليم اش رو از آب بيرون بكشــه! توي اين فكـر ها بود كه يكهـــو متـوجه شـــد ”دوازده“ نفـر جلوش رديف ايســتادن! يكي از بين دوازده نفــر بيرون اومـد و گفـت: ببينم؟! مش حسـن آقا به تو نگفـت بعـد از ”پارك“ چي چي بايد بگـــيم؟؟؟؟؟؟؟؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر