۱۳۸۱ تیر ۲۰, پنجشنبه

زندان (1)‌





قسـمت اول:

<تق!!> در پشت سرم بسـته شـد. حالا ديگه من هم تو زندان بودم
. نه بخاطـر فعاليت سـياسي. نه بخـاطـر اعمال خلاف شرع. به خاطـر دزدي..!

اون موقـع مسـئول مغازه اي بودم توي چهارراه وليعـصـر. اون شـب بعد از اينكه مغازه رو بسـتيم،‌ رفـتم توي دفـتر و حساب دخل و خرج اون روز رو كردم ، پولا رو توي گاوصـندوق گذاشـتم، كركره رو پائين كشـيدم و رفـتم خونه.

فردا صبح،‌ مادرم بيدارم كرد كه پاشو كه ديشـب زدن شيشه مغازه و و گاوصـندوق رو شكسـتن و پولا رو بردن! به مامورين محـترم و زحمتكش نيروي انتظامي خـبر داديم كه خودشون رو به محـل وقـوع حادثه برسونن. به مغازه كه رسيدم،‌ يكي از آقايون محـترم انتظامي شروع به سـئوال و جواب كرد كه ديشب چي شد؟ كي رفت؟ كي اومد؟ چرا رفت؟ چرا اومد؟ .... من هم داسـتان رو مو به مو براشـون تعـريف كردم. يكي از برادرها به گاوصندوق و اون چكشي كه اونجا افـتاده بود از اون پودرهاي مخصوص انگشت نگاري ميماليد و بهمون اميد داد كه اثر انگشت اون آدم بده 24 ساعت هرجا دسنمالي كرده ميمونه! دفـعه اولي بود كه ميديدم از اين پودرها اسـتفاده ميكنن! اصلا خـبر نداشـتم كه ماموران غيور و سلحـشور مملكتمون از اين چيزهاي پيشرفـته داشـته باشن! اون موقع بود كه فهميدم نيروي انتظامي كشـور اسلامي مون چيزي از برادر شرلوك هــلمـز كم ندارن! به هر حال،‌ بعـد هم گفــتند كه همه كاركنان مغازه برن كلانتري 26 تا انگشت نگاري بشـن و اگه خداي نكرده انگشـت يكي از اون ها مثل انگشـت اون آدم بده آفـريده شـده باشـه، اون وقت نتيجه اخلاقي اينكه اون آقاهه همون آدم بده اس!

چند روز بعـد منو صـدا كردن و گفـتن كه آقاي مسـتول مغازه! تبريك ميگيم! بالاخـره دزد بدذات و حمال عوضي بيشـــور و از خدا بيخــبر رو پيدا كرديم!!

گفـتم: اِ چه خوب! دست شما درد نكنه! چقـدر شما خوب و ماماني هســتين! حالا اين دزد بدذ%D

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر