۱۳۸۱ تیر ۲۴, دوشنبه

زندان (2)

قسمت دوم:







يه دفـتر بزرگ جلوم گذاشـتن كه اسممو توش بنويســم.. نام...نام خانواگي... لقـب.... مدت بازداشـت.

با صـداي نخراشيدش گفت: اونجاها رو خودمون پر ميكــنيم... كمربند و بندكفشامو در اوردن كه يه موقع تو بازداشـتگاه زبونم لال خودم رو از زور ناراحـتي خفه نكـنم. در حالي كه دو نفــر از برادرها از پشـت سـر شـديدا اسـكورتم ميكردن، به دنبال مامور بازداشتگاه به سوي ويلاي جديدم به راه افـتادم! به زندان كه رسيديم هيچكدوممون حرفي نزديم. انگار همه مون ميدونســتيم كه هركي چيكار بايد بكـنه! من بايد ميرفــتم زندان،‌اونا بايد برميگشــتن تو پاسـگاه! به همين راحـتي! يه نگاه به داخل زندان انداخـتم. توي محوطه اي چهار متر در چهار متر،‌ سيزده چهارده نفــر ديگه دور تا دور روي زمين نشـسته بودن و به ديوار تكيه داده بودند.... تق!! در پشت سرم بسـته شـد. حالا ديگه من هم تو زندان بودم. نه بخاطـر فعاليت سـياسي. نه بخـاطـر اعمال خلاف شرع. به خاطـر دزدي..!

يكي از بازداشـتي ها تا منو ديد دسـتشـو بالا برد و گفت: به به ! مهـمون جديد داريم! خوش اومدي پســـرجون! بفـرما تو!

آروم و بي صدا رفـتم يه گوشـه نشـستم. پيرمردي كه ريشهاي بلند و سـفيدي داشت و به نظــر ميرسيد كه عمــري رو توي اون چهارديواري گذرونده ، چپ چپ بهم نگاهي كرد كه يعني: پسـره بي شعــور مثل الاغ سرشو انداخــته پائين اومدا خونه مردم!‌!‌ از اون طرف مرد ميانسالي كه فضــول كار همه بود گفت: خب خوش اومدي جوون! خلافت چيه ؟ دوديه يا دســتيه؟! (‌ ترجمه!!: مواد مخـدر داشـتي يا دزدي كردي؟! )

گفـتم: من كاري نكردم به خــدا!

خنديد و گفت: اي بابا! من هم اون روز اول اومدم اينجا همينو گـفـتم! حالا نترس جوون! خلافت چيه ؟!

از اون طرف يكي ديگه كه داشت تو خماري چرت ميزد گفـت: راش ميگه خوب! اين بي ناموشــا مردمـــو همينطور بي دليل ميگيرن! ما يه عمر كشـيديم كاري به كارمون نداشــتن! يه روژ كه نكشــيديم، بي خود و بي دليل گرفـتنمون! مرده شــور اين ژندگي رو ببرن!

نميدونســتم چه آخر و عاقـبتي در انتظارمه. ميون دود سيگارو بوي عرق تن و روي پتوهاي شــپشي كف بازداشــتگاه، حال و هواي غريبي داشــتم. بازداشـتگاهي كه دسـتشوئي و توالتش ‌همون وسـط بود!

يكي ديگه آهي كشـيد و گفت: وقــتي داشــتم هزاري ها رو ميشمـــردم فكر اينجاشــو نكرده بودم!

اون يكي گفـت: اي بخشــكي شانس! مادرتو! ما كه بهشــون گفـتيم از فلان و از بهمان طلافــروشي مايه بلند كرديم، مالخــر رو هم كه نشــون داديم، پس ديگه چـرا ولمــون نميكــنن؟ اصــلا هرچي ميكشــيم از دسـت اين مالخــراس! اگه نبودن كه ما دزدي نميكرديم!! حالا اين دادسـراي ما كي معلوم ميشــه كه ببينيم چقــدر حبس خورديم؟؟

نميدونيد تو ابن چهار ساعت كه اونجا بودم چي به من گذشـت! مخصوصا وقـتي حرفاي بقيه رو ميشــنيدم و ميديدم چطور براي همديگه از شكنجــه هائي كه ديگه براشـون عادي شـده بود تعـريف ميكردن!

خدا رو شكـر بعد از چهار ساعت صدام كردن. برام وثيقه گذاشــته بودن كه بيام بيرون!!

از بين بازداشــتي ها،‌ يكي غر زد كه: بفــرما! اين هم بچه پولدار بود يه روز هم دووم نيوورد! پس آخه كي ميشــه يكي بياد ما رو آزاد كنه ؟؟!!



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر