۱۳۸۱ شهریور ۸, جمعه

نامه برادر چرندياتی!

پيام جان سلام،

اکنون که اين نامه را می‌نويسم تو در هواپيما هستی و ترک خانه می‌کنی. خدا را شکر می‌کنم که بالاخره رفتی!! ديشب هرچند تا سه و نيم نصفه‌ شب ما را در فرودگاه الاف کردی ولی به آرامش بعدش می‌ارزيد. سه هفته بود که از برکت وجودت اينقدر راحت نخوابيده بودم. تا صبح نه صدای جيغ کشيدن Modem بود و نه صدای تلق تلوقِ تايپ کردن و چَت کردنت. راستی دمپايی منو کجا بردی؟ آخه آدم با دمپايی پلاستيکی ميره خارج؟ سيم ريش‌تراش من کوش؟ جلد عينکم گم شده! حالا بايد بشينم و اين دِسک‌تاپم رو به حالت اولش در بياورم. معلوم نيست چی به سر اين کامپيوتر بی‌زبون آوردی که دم به دم هَنگ می‌کنه، بعضی وقتها هم يهو خودبه خود ريسِت می‌شه. شايد فرمتش کنم. ديگه اکانت اينترنتم هم داره ته می‌کشه. اومدی و همه‌اش رو هَپَلو کردی رفت. تا اومدم حالي ات کنم که اينجا اينترنت مثل طرَفای شما مفتی و خدا نيست، زحمتش رو تا ثانيه آخرش کشيدی . حالا قبض تلفن بماند!! مگه به اين دوستات نگفتی که داری ميری؟ هنوز که هنوزه زنگ می‌زنند و من رو با تو اشتباه می‌گيرند و يک مَن بد و بيراه نثارم می‌کنند! هرچی سی‌دیِ باحال داشتم selection کردی بردی. الان که پای کامپيوتر نشستم اين صندليه کلّه‌پا شد با مخ رفتم تو کمد. آخه من نمی‌دونم تو به چرخ صندلی ديگه چيکار داشتی؟ چرخ ماشين هم که از اون موقع که برديش بيرون لَنگ می‌زنه، دنده‌اش هم جا نميره. آخه پسر خوب، وقتی بلد نيستی توی خيابونهای چاله‌چوله‌دار رانندگی کنی، چرا اين ماشين بينوا رو می‌بری بيرون؟ بنده‌ ‌خدا ديگه گاز که ميدی قار قار می‌کنه. نمی‌دونم تو کدوم چاله انداختيش که اگزوزش سوراخ شده. ايشالله خدا اگزوزتو سوراخ كنه!! خلاصه اينکه تِرِکمون زدی و رفتی. به قول خداداد يک برنامه‌ای بچين که سال ديگه نبينيمت!!



قربانت،

داداش پيام چرندياتی


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر