۱۳۸۱ مهر ۲۸, یکشنبه

اشکان،‌ پسر هشت ساله!!

اشکان،‌ پسر هشت ساله!!



اشکان 8 سالشه و با پدر و مادر و برادر بزرگترش در خونه ديوار به ديوار خونه من زندگی‌ ميکنن. پدر و مادر اشکان 3 سال پيش از ايران به آمريکا اومدن. پدر اشکان توی ايران زندگی‌ نسبتا خوبی‌داشته. مادر اشکان سه سال از پدر اشکان کوچيکتره و با پدر اشکان توی‌ راه مدرسه آشنا شده و با هم عروسی‌ کرده اند. چند وقت پيش که تولد هشت سالگي اشکان بود. براش کيک شکلاتی‌ خريده بودند. هرچند اشکان از کيک ميوه ای‌ بيشتر خوشش مياد. زن عموی اشکان هم برای تولد اشکان اومده بود و پنجاه دلار پول نقد بهش داد. زن عموی اشکان اون شب همون لباس سياه بلنده رو پوشيده بود. عموی اشکان از همون اول ميگفت که اون لباس، 180 دلار نمی‌ارزه،‌ ولی‌ زن عموی‌ اشکان گوشش بدهکار نبود و بالاخره لباس رو خريد! ‌ عموی اشکان خيلی وضع ماليش خوب نيست. مخصوصا که تازگی ها هم با شريکش بهم زده. آقا ناصر، شريک عموی اشکان، با عموی‌ اشکان يه لبنياتی داشتن که درآمد چندانی نداشت. آقا ناصر هم تصميم گرفت که از اون کار بزنه بيرون و با برادر زنش ماشين خريد و فروش کنه. ولي از همه اينا بگذريم، قضيه همکلاسی ِ دختر ِ همسايهً برادر زن‌ ِ شريک‌ ِ عموی‌‌‌‌‌‌‌ ِ اشکان(!)‌ که توی‌ ايران زندگی‌ ميکنه و بالاخره خواستگار پيدا کرده ، از همه اينها مفصل تره !

اشکان 8 سالشه و با پدر و مادر و برادر بزرگترش در خونه ديوار به ديوار خونه من زندگی‌ ميکنن. من نه همکلاسی دخترهمسايهً برادر زنِ شريک‌ عموی‌‌‌‌‌‌ اشکان رو ميشناسم ،‌ نه پدر و مادر اشکان رو، نه حتي خود اشکان رو!! همچين آرزوی‌ قلبی‌هم ندارم که اين خونواده و قوم و خويشاشون رو بشناسم!‌ تنها آرزوئی که دارم اينه که مامان اشکان موقع صحبت کردن پای تلفن، آروم تر حرف بزنه و مراعات حال در و همسايه رو هم بکنه!!!

۱۳۸۱ مهر ۲۶, جمعه

سر کلاس....





سر کلاس....



سر کلاس، معلم اقتصاد گفت:

من خيلي با جنگ مخالفم..

با خودم گفتم: بابا دمت گرم که به فکر آواره و بي خونمون شدن مردم هستی..

معلم اقتصاد ادامه داد: اگه جنگ بشه نرخ بهره های بانکی بالا ميره و سيستم اقتصادی آمريکا به خطر ميفته ،‌ اونوقت نميشه خونه با قيمت خوب بخريم!!

با خودم گفتم: زرشک!!



سر کلاس شيمي، دبير رو به بچه ها کرد و گفت:

من خيلي با جنگ مخالفم..

با خودم گفتم: قربون هرچي آدم انساندوست مثه تو....

دبير ادامه داد: آخه اگه جنگ بشه و بمب شيميائي بزنن به عراق،‌ فعل و انفعالاتش لايه ازن رو سوراخ ميکنه،‌ اونوقت ما چيکار کنيم؟!

با خودم گفتم: زرشک!!



معلم زبان، آدم فهميده ای‌ به نظر ميرسيد. به بچه ها گفت:

من خيلي با جنگ مخالفم..

با خودم گفتم: کاشکي ميشد همه به اندازه تو از جنگ بيزار بودن ....

معلم زبان ادامه داد: مردم همينجوريش بجای اينکه کتاب بخونن ميرن ميشينن پای تلويزيون که اخبار جنگ رو بيينن! حالا وای‌ به اينکه جدی‌ جدی جنگ بشه!!!

با خودم گفتم: زرشک!!



استاد جغرافيا،‌ عينکش رو روی‌ دماغش جا بجا کرد و گفت:

من خيلي با جنگ مخالفم..

با خودم گفتم: درسته دو بار منو تجديد کردی،‌ ولی بازم خودت!

استاد دماغشو بالا کشيد و گفت: از 100 نفر بپرسی‌ مرکز کرولينای‌ جنوبی‌ کجاس،‌ دو نفر هم نميدونن! ولی ماشاالله همه ميدونن کابل و بغداد کجاس! وای به اينکه جنگ بشه!!

با خودم گفتم: زرشک!!



دبير هندسه، دستهاي گچی شو به هم زد و گفت:

آقا من خيلی‌ با جنگ مخالفم...

با خودم گفتم: آخ شير مادرت حلالت! فکر نميکردم تو يکي دلت برا ملت عراق بسوزه!

به طرف ميزش اومد و گفت: ميترسم سربازامون موقع شليک بمب ، توی اين معادلات سينوس کسينوسی اشتباه کنن بزنن خودمون رو لت و پار کنن!!

با خودم ...........



۱۳۸۱ مهر ۱۷, چهارشنبه

برنامه امشب سينماهای‌ تهران





معرفی فيلم: قصه انقلاب



اين فيلم داستان زندگی مردمی‌است که بازيچه دست پيری‌ فرزانه(!) شده اند. داستان اين فيلم در سرزمينی به نام ايران اتفاق می افتد. هنرمندان و بازيگران اين فيلم گرچه از سن بالائی برخوردار هستند،‌ ولی‌ به زيبائی و استادانه توانسته اند ملتي را فيلم(!) کرده و ميخ خود سازند. فيلم "قصه انقلاب" که کاری‌ از شرکت ترانه ميباشد،‌ اولين کار اين کارگردان بوده و مدت زمان آن 25 سال(!)‌ است. اين فيلم در اواخر سال 1357 تهيه و از آن تاريخ تابحال بروی‌ پرده ميباشد(!)‌ مهمترين نقطه ضعف فيلم در خصوص "نورپردازی" آن ميباشد که در اولين نگاه مشخص و محسوس است. اين فيلم گرچه به طريقه رنگی فيلمبرداری شده، ولی بعلت ضعف در نورپردازی، بصورت سياه و سفيد به اکران در می‌آيد و اين سبب شده تا چهره تمام نقش‌آفرينان در فيلم بصورت "رو سياه(!)‌" نمايان ميگردد. از ديگر نقاط ضعف اين فيلم ميتوان به اشکالات عديده موجود در مرحله "صدا گذاری" فيلم اشاره کرد. در قسمتهای‌ مختلف فيلم به کرات شاهد آن هستيم که عابران و رهگذران متفرقه که از محل فيلمبرداری عبور ميکنند،‌ بازيگران را مخاطب قرار داده، واژه ها و الفاظ زشت و رکيکی را به زبان می‌آورند. به نظر ميرسد اين اصوات بي تربيتي(!)‌ از زير قيچي وزارت ارشاد بدون هيچ تغييری گذر کرده اند.

از آنجا که هزينه ساخت اين فيلم زياد(!) تخمين زده شده بود، يک شرکت معتبرانگليسی بعنوان "تهيه کننده"، هزينه اين فيلم را تقبل نموده و کارگردان اين فيلم را(‌که خود نيز در فيلم به ايفای‌ نقش پرداخته)‌ در تهيه اين فيلم ياری داده است( کار، کار خودشونه!‌‌‌ ). از نکات مثبت فيلم ميتوان به " وحدتَ کلمهَ " اشاره کرد. همچنين استفاده از آهنگ "عمه بابايم کجاست" و "حسينُ‌ مني انَا مِن حسيني،‌ لبيک يا خميني(!)‌"‌ به عنوان موسيقي متن اين فيلم، از نکات قابل تحسين است که قابل رقابت با توليدات مشابه ساخت کمپانی‌های فيلم سازی هاليوودی ميباشد.



تماشای‌ اين فيلم به همه علاقمندان هنر، خصوصا هنر هفتم توصيه ميشود. بيشتر بهتر!!

۱۳۸۱ مهر ۱۴, یکشنبه

آهای‌ مردم دنيا

بشـنويد: آهای‌ مردم دنيا - داريوش



عجب دنيائيست....



ديروز با يکی از دوستان رفته بوديم "وست وود"، منطقه ايرانی‌ها، تو يه کافی‌شاپ عربی، يه قهوه ترک بخوريم تا غم غربت و زندگی‌توی‌ آمريکا رو برای چند لحظه‌ای از ياد ببريم...

تو حال خودمون بوديم و از درد و غم دنيا آزاد، که يه آقايی با لباس پاره و شلوار جين کثيف و چاک چاک، يه جفت دمپائی‌ پلاستيکي، با موهای بلند و آشفته، و ريش و سبيلی‌ که صورتش رو تماما‌‌‌‌ پوشونده بود، جلو اومد:

- سلام!! شما ايرانی هستين؟!؟!

با تعجب نگاهی بهش انداختم...:

- بله ..

خنديد و خيلی‌ محترمانه ادامه داد:

- حال شما خوبه ايشالله ؟ ببخشيد مزاحمتون شدم، دارين يه خورده پول به اين هموطنتون کمک کنين؟ امروز هيچي نخوردم....

صدام در نميومد....دوستم دست کرد تو جيبش و يه خرده پول بهش داد، ‌اون هم تشکر کرد و رفت......



من هنوز مونده بودم که اين ديگه چی‌ بود!

تا اون موقع توی‌ آمريکا گدای ايرانی‌ نديده بودم. اصلا فکرش رو هم نميکردم که توی‌ آمريکا، کسی‌ که اينهمه همت کرده و خودش رو به اينور کره خاکی‌ رسونده (‌حالا به هر نحوی)‌حالا اينجا کارش به گدائي بکشه ...

دلم گرفت... حالم هنوزم از اون موقع گرفته اس. هنوز هم سرم درد ميگيره وقتی به يادش ميفتم ....

يعنی باز هم ايرانی های‌ ديگه ای‌ هستند که خارج از ايران از فشار فقر کارشون به گدائي کشيده ؟؟ کسی‌ خبر داره؟؟

۱۳۸۱ مهر ۱۰, چهارشنبه

شرمنده حضور محترم رئيس جان!

با شرمندگي تمام



حضور محترم جناب آقاي رئيس جان ،

با عرض سلام و خسته نباشيد و ابراز شرمندگ‍ی بخاطر چند روز اخير که نتوانستم در محل کار حضور داشته باشم، لازم دانستم بدينوسيله بعرض آن رياست محترم برسانم که متاسفانه سه روز پيش در منزل مشغول انجام نظافت و گردگيری خانه به منظور استقبال از تنی چند از دوستان خويش بودم که چشمتان روز بد نبيند،‌ هنگامی که بالای جعبه نوشابه واقع در آشپزخانه رفته بودم تا پنجره را تميز کنم، ‌پای‌ اينجانب ليز خورد و بر روي جعبه نوشابه افتادم. باور بفرمائيد همين الان هم که دارم برای شما اين چند خط را مينويسم بدجوری پشتم تير ميکشد. آقای‌ دکتر دستور عکس برداری دادند و گفتند که بهتر است يک هفته استراحت کنم تا محل های‌ آسيب ديده ترميم پيدا کنند.

خدا انشاءالله شما و خانواده محترم را از اينگونه آسيبها بدور نگه دارد.



ارادتمند شما:

پيام خان چرندياتي



در ضمن يکی‌ از عکسهائي که دکتر از بنده گرفته اند نيز بپيوست تقديم ميگردد!!!!!.