آقا اون روز يكی اومد داد زد كه: ای پيام چرندياتی خوشتيپنژاد؟ چه نشستهای كه هموطنای خارج از مرز و بوم اسلامی، با لوازم و تجهيزات بسيار محدود يك فيلمی ساختهاند كه يعنی اسپيلبرگ بره با ولیاش بياد!!
ما هم با خودمون گفتيم: بابا ایول!! بعدش هم يه ايل با خودمون جمع كرديم كه بريم سينما و به قول گفتنی: به حمايت از هنرمندان برون مرزی بشتابيم!!
ولي چی فكر میكرديم چی شد.... البته من برای اينكه حفظ آبرو كرده باشم: از همون اول فيلم شروع كردم به بَهبَه و چَهچَه كردن! اما چه فايده كه 24 عدد چشم ناقابل در طرحها و رنگهای مختلف با خشم به من خيره شذه بود و فحشها بود كه زير زبونی به سوی شخص محترم بنده حواله ميشد!!!!
و اما موضوع و داستان اين فيلم آبدوغ خياری محصول خارج از كشور.... :
( مادر، دختر و پسر خردسالش داخل هواپيما - از تهران به لوسآنجلس )
پسر: مامانی؟ كجا داريم ميريم؟
مادر: داريم ميريم لوسآنجلس، پيش دايی علي! (انگار دارن ميرن خونه همسايه بغلی!)
دختر: چه خوب! مامانی؟ اونجا از ايران بهتره؟
مادر: نه عزيزم! هيچ جايي مثل ايران نميشه، اون صفا و صميميت بين مردم، اون كوچه باغها، اون عطر گلهای مريم، اون خاطره ها..... هيچ كجا اون چيزا رو نداره.. اما در عوض لوس آنجلس هم چيزهايي داره كه هيچ كجاي دنيا، حتي تو ايران پيدا نميشه!
دختر و پسر (با هم): مثل چي؟!
مادر: مثل اون كبابهاي خوشمزه لوسآنجلسي(!) ....يادم مياد دايي علي تو نامه هاش هميشه برام از يه رستوران خيلي خوب توي لوسآنجلس مينوشت.. بذاريد فكر كنم ببينم اسمشو يادم مياد يا نه (بعد يك حالت متفكرانه به خود گرفت و مثل اينكه داره تئوری نسبيت رو از راه فيثاغورث(!) ثابت ميكنه !! ) .. آهان! يادم اومد.. رستوران جوان واقع در 1423 سنتامونيكا بلوار نبش خيابان پيكو!!!!!!!!! ....
پسر: اسمش چی بود مامان؟!
مادر (اينبار آرامتر و شمرده تر، كه اگه كسي از تماشاچيان حاضر در سينما متوجه آدرس دقيق نشدهاند، اين بار كاغذ و قلم آماده كنند و يادداشت كنن!! ): خوب دقت كن پسرم! يكبار ديگه بيشتر نميگم(!): 1423 خيابون سنتامونيكا بلوار نبش پيكو!
دختر: مامانی مامانی! من ياد گرفتم بگم؟! 1423 سنتامونيكا بلوار، جنب پيكو!
مادر: آفرين دختر گلم!...
اول فكر كردم بابا حالا منظورشون تبليغ كه نبوده! همينجوري يه چيزی از دهنشون پريده! ولي با ديدن بقيه فيلم فهميدم كه آقاي كارگردان هنری همچين بی غرض هم نبوده!
خلاصه هواپيما به فرودگاه لوسآنجلس ميرسه ولی يه سری از اين آدم بدا كه توی هر فيلمی هستن ميان و مادره رو ميندازن تو ماشين و ميدزدن! به همين راحتی! ( فیالواقع : شهر هرت!) دختر و پسر كوچولو ميمونن و يه شهر غريب! داستان از اينجاست كه جالب ميشه! چون حالا اون دوتا كوچولو مجبورن مثل "هاچ" دنبال مادر گمشده شون بگردن!
دختر( با گريه!) : داداشی؟ حالا چيكار كنيم؟
پسر ( تو مايههای ناصر ملك مطيعي!! ): نگران نباش خواهر (= آبجی!) بالاخره { از زير زمينم كه شده!! } پيداش ميكنيم!
دختر: من خيلي ميترسم! ...
پسر: كاشكی ميشد به اون رستوران خيلی خوبی كه مامان ميگفت ( دلچسب ترين غذاها رو داره!!) بريم و دايي علی رو اونجا پيدا كنيم!! راستی يادته آدرسش چی بود؟!
دختر( با گريه ): آره! 1423 خيابون سنتامونيكا بلوار، جنب پيكو(!!)
{ چراغ قرمزو كه رد كردی ساختمون آجرسه سانتيه سمت چپت مشخصه!!! }
پسر: پس بيا بريم اونجا رو پيدا كنيم!!
خلاصه كوچولوهای قصه ما راه ميفتن تو خيابون.. تا ميرسن به يه آقای سياهپوست آمريكايي:
?!Man: What are you kids doing here
!boy: We Lost our Mother and we are trying to find her
?man: Where are you guys from
girl: we are from IRAN
man: Oh really? I Have a friend, He is from Iran too! I'm sure he will Help us find your mother! He has a real nice persian Restaurant called Javaan which is located at 1432 Santa Monica Bulvard, right
!!!by Pico
جونم براتون بگه! اون آقا آمريكائي مهربونه با اون پسره و اون دختره پا ميشن ميرن رستوران جوان، واقع در 1423 سنتا مونيكا بلوار!
?! girl: how far we should go to get to 1423 Santa Monica Bulvard
Man: Don't worry! We are almost there Only 5 more minutes to get
!!!to 1423 Santa Monica Bulvard , to Javaan Restaurant
به رستوران كه ميرسن (واقع در ....!!)، دوربين يه بيست دقيقه ای بیاغراق همه چيزو ول ميكنه و از در و ديوار رستوران فيلم ميگيره!! آقا سعيد، صاب مغازه، كت شلوار و كراوات زده واستاده دم در، انگار ميخواد بره عروسی ننهاش!! احتمالا ديروز هم رفته بوده آرايشگاه و به آرايشگرش گفته: موهامو يه جوری بزن كه تو "فيلم" قشنگ بيفتم!! آخه اين پسرخاله ما تو دبيرستان دوره طرح كاد (!) رفته دكون عكاسی، حالا ميخواد از من و رستورانم فيلم بسازه و جفتمونو معروف كنه!!!
آقا سعيد جلو اومد و سلامی كرد و داد زد كه: "ممدآقا چهارتا پرس سلطاني سفارشی بيار! فيلمبرداريه!" بعد اومد و نشست سر ميز:
آقا سعيد: به رستوران جوان خوش اومدين!
كات! آقا كات! سعيد جان "به رستوران جوان خوش اومدين" يعني چي؟! يكی اگه نشناسه، از كجا بفهمه كه رستوران جوان كجاس؟!! دوباره ميگيريم! صدا دوربين اكشن!! ..
آقا سعيد: به 1423 سنتا مونيكا خوش اومدين!!! من و رستوران من با سالها تجربه و كادری ورزيده و انواع غذاهای خوش طعم ايرانی همه روزها حتی ايام تعطيل، از ساعت 9 صبح تا 10 شب آماده است تا به شما كمك كنه مادرتون رو پيدا كنيد!!!!!
پسر: خيلی ممنون!
دختر: آقا شما خيلی خوبين! درست مثل غذاهای توی منو تون!!
آقا دردسرتون ندم! خلاصه نفهميديم چی شد كه مادره تونست از دست آدم بدا فرار كنه و بسوی 1423 بشتابد! از اون طرف هم دايي علی كه شيكمش به قار و قور افتاده بود با خودش ميگه چطوره يه سر برم به 1423 ؟! القصه در يك لحظه به يادماندنی، لحظه ای كه اشك به چشمها مياورد، دايي جان و مامان جان و بچه ها همديگه رو در رستوران جوان، در 1423، در اين بزرگ ميعادگاه عاشقان(!!) در آغوش ميگيرن!!! وای كه چه رمانتيك! بيگير منو!
آخر فيلم هم نوشت: با تشكر از رستوران جوان كه ما را در ساخت اين فيلم ياری دادند!!
((: ای خدا مردم از خنده
پاسخحذفsalam payam khan
پاسخحذفdamet garm site khobi dary va in ke mohtavas (mokhalafatesh ziyadeh)
kholaseh joonam barat begeh ke ,harchi ke az dastet omadeh bardashty neveshty(ke kheyli bahaleh)
midonam az U.S.A hasty vali kodom state ,namidonam!
take care