

"....از اون روز به بعد، همه با هم به خوبی و خوشی در كنار هم زندگی كردند!.. قصه ما به سر رسيد كلاغه به خونهاش نرسيد...."
مادربزرگ چشمهای خوابآلودش رو ماليد.
گفتم: " بعدش چی شد؟؟! "
خنديد و جواب داد: " همين ديگه! تموم شد! خب عزيزم، ديگه بگير بخواب..."
اونشب گذشت. فردا شب باز هم مادربزرگ قصه ديگری رو با همين جمله به پايان رسوند:
" .. خلاصه سيندرلا و پسر حاكم با هم عروسی كردند و ساليان سال به خوبی و خوشی در كنار هم زندگی كردند... "
پرسيدم: " الان كجا هستن مامانی؟ "
مامان بزرگ گفت: " وا ! اين سئوالا چيه بچه ؟! اينا همش قصهاس!! "
سالها گذشت، ولي ذهن كنجكاو و جستجوگر من هميشه به دنبال جواب بود. هيچكس، از قهرمانان داستانها و قصههای مادربزرگ خبری نداشت و نميدونست كه آيا هنوز هم كه هنوزه با خوبی و خوشی در كنار هم زندگی ميكنند يا نه؟ اما من هميشه توی خواب و بيداريم به دنبال قهرمانان قصههای مادربزرگ بودم و از دوست و آشنا سراغشون را ميگرفتم تا اينكه بالاخره بعد از بيست و چند سال تونستم پيداشون كنم:
سيندرلا برخلاف تصور بقيه اصلا هم به خوبی و خوشی زندگی نميكنه.. شوهرش ميگه: كاشكی بجای اينكه زنم رو از روی سايز كفشش انتخاب كنم، از روی اخلاق و رفتارش انتخاب ميكردم!! خونه ما از موش و جك و جونورای ديگه پر شده! اين هم شد زندگی؟؟ مادر زن هم نداريم كه بفرستيمش خونه اون!
زيبای خفته كه شاهزاده شهر اومد و بوسيدش و از خواب بيدار شد، حالا با وجود سه تا بچه نتونستن با هم زندگی كنن و از هم جدا شدن. علت رو كه ازش پرسيدم گفت: " واسه خودم راحت خوابيده بودم ها!! دلم خوش بود كه با «شاهزاده» دارم ازدواج ميكنم. از وقتي كه حكومت باباش سرنگون شده همش ميگه: دو سه ماه ديگه صبر كنين برميگرديم مملكتمون و من ميشم شاه! كارش هم اينه كه بشينه خونه و بگه: آهای مردم غيور! شما انقلاب بكنيد، به نتيجه كه رسيدين منو خبر كنين بيام شاهتون بشم!!"
علي بابا با اون چهل تا دزد بغداد برگشتن عراق كه ببينن ميتونن بمب اتمی چيزی از خزانه صدام دو دره كنن يا نه!
سپيد برفی حامله شده و باز هم مثل 2 تا بچه قبليش، سر اينكه كدوم يكی از هفت تا كوتوله، بابای بچهاس دعوا شده شديد!!
از «پدر ژپتو» سراغ پينوكيو رو گرفتم. اخم كرد و گفت: " اين پسره آدم بشو نيست! قول داده بود بره مدرسه، ولی تا قصه تموم شد زيرش زد! من هم كه دستم به جايی بند نبود، قصه هم رفته بود زير چاپ ديگه نميشه عوضش كرد.. الان هم كه رفته يه بنگاه ماشين راه انداخته!!
رفتم به پينوكيو سربزنم. عكس يه فرشته مهربون رو قاب كرده بود گذاشته بود بالای ميزش. داد زد: پسر بپر دوتا چائي سفارشی بيار، مهمون داريم! ازش پرسيدم كاسبی چطوره؟ سرش رو تكون داد و گفت: تو بميری كاسبی خيلي كساده.. چهار ماهه كه يه دونه ماشين هم نفروختيم جون تو!.. موقع خدافظی گفت: حالا تا اينجا كه اومدی بيا يه ماشين هم بهت بدم كه تا آخر عمر دعام كنی! اون تويوتا سفيده رو نگا! عروسه به جون شوما! سوئيچش رو بيارم بشينی توش؟؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر