۱۳۸۲ مهر ۷, دوشنبه

عدم رضايت شغلی!

يکي دو روزي بود داشتم با خودم کلنجار ميرفتم که به خودم بقبولونم که از کارم راضي ام! ولي نميشه که نميشه! روزي دوازده بار با خودم ميگم:" ديگه بسه! ديگه نميتونم تحمل کنم!" ولي حالا که نگاه ميکنم ميبينم سه سالی هست که هر روز دارم همين رو ميگم!!

چند روز پيش عکس اين چند نفر رو ديدم که اونها هم از کارشون ناراضي بودند. کاشکي ميشد کارم رو با اينا عوض ميکردم! خودتون ببينين:



 




 


 


 


 




نظر شما چيه؟!!

۱۳۸۲ مهر ۱, سه‌شنبه

سير تکاملی اسباب بازي!




4ساله که بودم،‌ با بچه هاي فاميل خاله بازي ميکرديم. يکي از دخترا چادر مينداخت سرش ميشد مامان، من هم ميشدم بچه اش! يه سماور و قورِی پلاستيکي هم مياورد و توش آب ميکرد و هي تند و تند آب ( يعني چايي!)‌ ميداد به خورد ما! جالب اينجاس که اسم بازی "خاله بازی" بود، ولي ما هيچوقت خاله‌مونو نديديم!! يه خورده که بزرگتر شدم، نقش پدر خونواده رو بازی کردم! از سر کار خسته و کوفته ميومدم خونه، عيال سماور و قوري پلاستيکيشو مياورد و چايی(يعني همون آب!)‌ برامون ميريخت! بزرگتر که شدم، ديگه چايي که برام درست نکرد که هيچ، گفت بزرگ شدي، بازيمون هم ديگه ندادن!!

7 ساله بودم که دريافتم دنيا به خاله بازی ختم نميشود! دريافتم که تيله بازی هم خيلی بدک نيست! با بچه هاي محل تيله بازی ميکرديم. تيله های هشت‌پر و رنگيمون رو به رخ بقيه ميکشونديم که حالشون گرفته شه! پز ميداديم که تيله من از مال تو مشتي تره!

بزرگتر که شدم Lego مد شد! همه بچه هاي فاميل Lego داشتن! خب ما هم داشتيم ديگه! خونه ميساختيم اين هوا! کشتي ميساختيم اين هوا! آقا هواپيما ميساختيم خـــــــدا‌!!

باز هم بزرگتر شدم! خوب تقصير من چيه؟! آتاری اون موقع مثل نقل و نبات ريخته بود تو خونه ها! کامپيوتر که هنوز کشف نشده بود! ما هم يه چيزي ديده بوديم که از ماشين حساب پيشرفته تر بود، کلي عشق ميکرديم با اين آتاری! هر مسافری که از سوريه و مکه يا دوبی برميگشت، يه دونه از اينها توی‌چمدونش بود! اولاش 4 تا دونه بازی بيشتر نبود! آخ که چقدر هم مسخره بود! يه سيخ اون پايين بود، اون بالا هم چهار تا سفينه اينور اونور ميرفتن. ما هم از پايين با اون سيخه بايد تير ميزديم به اون سفينه ها! البته ما که حاليمون نبود! ما بازيمون رو ميکرديم! يه روز يکي اومد گفت پيام من يه بازي دارم 2لبه!! مارو ميگي؟ دهنومون همينجوري وا مونده بود که:‌ "نمنه؟!" اين رفيقمون گفت آره بابا دوتا بازي با همه! اين کليد رو ميزني اينور ميشه ماشينراني، ميزني اونور ميشه تنيس بازي!! اونموقع تو ذهنمون اين ديگه آخر تکنولوژي بود! بعدها بازي 6 لبه و 8 لبه و 24 لبه و 128 لبه و 872534 لبه اومد به بازار. بچه های محل بازيهاشون رو به هم قرض ميدادن و بازي هاي بقيه رو قزض ميگرفتن. کم کم اصغر آقاي سر کوچه بغير از ماست و پنير و شير و نوشابه خانواده، بازي آتاري هم توي ويترين مغازه اش گذاشت و کرايه ميداد!

ما از قضاي روزگار بزرگتر هم شديم!وقتي کمودور 64 اومد ديگه هيچکي روش نميشد بگه که يه زماني آتاري باز بوده!

بعد يواش يواش دوچرخه کورسي افتاد رو بورس، بعد ...

بچه هاي لوسي مثل من هم سر هر کدوم از اينها 12 روز الي 14 روز يه بند مخ مامان و باباشون رو ميخوردن که اينو برام بخرررررررر اونو برام بخرررررررر .

حالا همه اينا رو گفتم که بگم ميترسم روزي برسه که اين چيزها رو از زبون بچه هامون بشنويم:

- بابا؟ تا کي با اين بنز کوپه برم مدرسه؟ همه بچه های دبستانمون به اين ماشين زشت و بيريخت ميخندن!

- بابا؟ اين هواپيماي دو ملخه ديگه از مد افتاده! يه بوئينگ 747 ميخري برام؟ اين آخر هفته با بچه ها ميخوايم بريم کلاردشت!

- بابا؟؟ من از اون قاره پيما ها ميخوام که پسر همسايمون داره!! اين که من دارم با اورانيوم کار ميکنه خيلي تند نميره!!

- بابا؟ مسخره کردي؟ تو به اين سفينه لگن هم ميگي ماشين؟؟
-

۱۳۸۲ شهریور ۲۱, جمعه

آقا! به خدا من از اول متاهل نبودم!




آقا به خدا من از اول متاهل نبودم!! روزگار به اين روزمون انداخت!
همه‌اش از اون روز سرد پاييزي شروع شد...

اون روز ، هوا سرد بود. پاييز بود . يعني در واقع يک روز سرد پاييزي بود! من مثل آدم توي خيابون داشتم راه ميرفتم. يکهو يه نفر صدام کرد:
- آقا ببخشيد؟

برگشتم. چشمام توي چشماش افتاد. يه لحظه خشکم زد. انگار يخ زده بودم. چه چشمايي داشت. زيبا، دلربا، فريبنده، و "صورتي"!! يعني لنز گذاشته بود؟! يا اصولا PINK بود؟ نميدونم!
يه روسري آبي داشت و يه مانتوي زرد که بعدها فهميديم زرد نبوده و سبز کمرنگ بوده!
به سختي تونستم جوابش رو بدم:
- بـ..بـ.. بعله؟!

خنديد و سرش رو پايين انداخت.
(تفسير: حالا يا از خجالت بود يا اينکه ميخواست ببينه پاچه هاي من که بعدها قراره گاز گرفته بشه از چه جنسي‌ان!! )‌
با مظلوميتي وصف ناشدني جوابم رو داد:‌
- ببخشيد دوزاري دارين؟!

و زندگي ما با يک دوزاري شروع شد!

با هم نقاط مشترک زيادي داشتيم. هر دومون سيب زميني سرخ کرده دوست داشتيم، هر دومون گوجه فرنگي نميخورديم، هر دومون آدامس اوربيتس اکاليپتوس دوست داشتيم. هردومون از اتو کشيدن بيزار بوديم، و هردومون سريلانکا نرفته بوديم. ديگه چي؟؟ مم.. همين!

اولش با خودم فکر ميکردم که آخه پسر به اين خوشتيپي (‌خودمو ميگفتم ها!)‌ حيف نيست به اين زودي خودش رو درگير زندگي مشترک کنه و حروم بشه؟! ولي بعدها ، نظرم عوض شد. با خودم ميگفتم:‌ ديدی پسر به اين خوشتيپي حروم شد رفت؟! (خودمو ميگفتم ها!)

اون روز سرد پاييزي .. لعنتي!!

آخه يکي نبود بگه بابا جون من! ظرفهاي يه نفر کم بود که حالا خودت رو انداختي تو هچل و بايد ظرفهاي خانومت رو هم بشوري؟ آخه آدم عاقل! با کسي مزدوج ميشدي که اتو کردن دوست داشته باشه! آخه مرد حسابي.. !

به خدا من از اول متاهل نبودم!
من اولش آدم بودم!