
4ساله که بودم، با بچه هاي فاميل خاله بازي ميکرديم. يکي از دخترا چادر مينداخت سرش ميشد مامان، من هم ميشدم بچه اش! يه سماور و قورِی پلاستيکي هم مياورد و توش آب ميکرد و هي تند و تند آب ( يعني چايي!) ميداد به خورد ما! جالب اينجاس که اسم بازی "خاله بازی" بود، ولي ما هيچوقت خالهمونو نديديم!! يه خورده که بزرگتر شدم، نقش پدر خونواده رو بازی کردم! از سر کار خسته و کوفته ميومدم خونه، عيال سماور و قوري پلاستيکيشو مياورد و چايی(يعني همون آب!) برامون ميريخت! بزرگتر که شدم، ديگه چايي که برام درست نکرد که هيچ، گفت بزرگ شدي، بازيمون هم ديگه ندادن!!
7 ساله بودم که دريافتم دنيا به خاله بازی ختم نميشود! دريافتم که تيله بازی هم خيلی بدک نيست! با بچه هاي محل تيله بازی ميکرديم. تيله های هشتپر و رنگيمون رو به رخ بقيه ميکشونديم که حالشون گرفته شه! پز ميداديم که تيله من از مال تو مشتي تره!
بزرگتر که شدم
Lego مد شد! همه بچه هاي فاميل Lego داشتن! خب ما هم داشتيم ديگه! خونه ميساختيم اين هوا! کشتي ميساختيم اين هوا! آقا هواپيما ميساختيم خـــــــدا!!
باز هم بزرگتر شدم! خوب تقصير من چيه؟!
آتاری اون موقع مثل نقل و نبات ريخته بود تو خونه ها! کامپيوتر که هنوز کشف نشده بود! ما هم يه چيزي ديده بوديم که از ماشين حساب پيشرفته تر بود، کلي عشق ميکرديم با اين آتاری! هر مسافری که از سوريه و مکه يا دوبی برميگشت، يه دونه از اينها تویچمدونش بود! اولاش 4 تا دونه بازی بيشتر نبود! آخ که چقدر هم مسخره بود! يه سيخ اون پايين بود، اون بالا هم چهار تا سفينه اينور اونور ميرفتن. ما هم از پايين با اون سيخه بايد تير ميزديم به اون سفينه ها! البته ما که حاليمون نبود! ما بازيمون رو ميکرديم! يه روز يکي اومد گفت پيام من يه بازي دارم 2لبه!! مارو ميگي؟ دهنومون همينجوري وا مونده بود که: "نمنه؟!" اين رفيقمون گفت آره بابا دوتا بازي با همه! اين کليد رو ميزني اينور ميشه ماشينراني، ميزني اونور ميشه تنيس بازي!! اونموقع تو ذهنمون اين ديگه آخر تکنولوژي بود! بعدها بازي 6 لبه و 8 لبه و 24 لبه و 128 لبه و 872534 لبه اومد به بازار. بچه های محل بازيهاشون رو به هم قرض ميدادن و بازي هاي بقيه رو قزض ميگرفتن. کم کم اصغر آقاي سر کوچه بغير از ماست و پنير و شير و نوشابه خانواده، بازي آتاري هم توي ويترين مغازه اش گذاشت و کرايه ميداد!
ما از قضاي روزگار بزرگتر هم شديم!وقتي
کمودور 64 اومد ديگه هيچکي روش نميشد بگه که يه زماني آتاري باز بوده!
بعد يواش يواش دوچرخه کورسي افتاد رو بورس، بعد ...
بچه هاي لوسي مثل من هم سر هر کدوم از اينها 12 روز الي 14 روز يه بند مخ مامان و باباشون رو ميخوردن که اينو برام بخرررررررر اونو برام بخرررررررر .
حالا همه اينا رو گفتم که بگم ميترسم روزي برسه که اين چيزها رو از زبون بچه هامون بشنويم:
- بابا؟ تا کي با اين بنز کوپه برم مدرسه؟ همه بچه های دبستانمون به اين ماشين زشت و بيريخت ميخندن!
- بابا؟ اين هواپيماي دو ملخه ديگه از مد افتاده! يه بوئينگ 747 ميخري برام؟ اين آخر هفته با بچه ها ميخوايم بريم کلاردشت!
- بابا؟؟ من از اون قاره پيما ها ميخوام که پسر همسايمون داره!! اين که من دارم با اورانيوم کار ميکنه خيلي تند نميره!!
- بابا؟ مسخره کردي؟ تو به اين سفينه لگن هم ميگي ماشين؟؟
-