دو سه هفته پیش بود که برو بچه ها رو صدا کردم یه گوشه. همه جمع شده بودن.
گفتم: آقا من پنج سال و اندی اینجا کار کردم، من اگه بخوام برم کسی حاضر هست که اینجا رو بگردونه؟ کسی هست که به داد و بیداد و شکایت های مشتری ها با لبخند جواب بده ؟ کسی حاضر هست که دیپارتمان رو بچرخونه؟
مایکل به اینور و اونور نگاه می کرد و منتظر بود یکی دیگه جواب بده تا خیالش راحت بشه.
الکس به یقه و دکمه باز جنیفر نگاه میکرد.
جنیفر به روی خودش نمی آورد که دکمه اش بازه.
خوزه با رشادت دستش رو بالا گرفت...
سه بار پشت سر هم این سوال رو پرسیدم. هر سه بار الکس به یقه جنیفر نگاه می کرد. و هر سه بار خوزه دستش رو بالا گرفت.
امروز روز آخر کارم بود. بچه ها رو دور هم جمع کردم. از بین بچه ها کسی زین و خورجین شتر دم دست نداشت. گفتم خوزه قربون دستت برو بالای این چهار تا جعبه. قدت کوتاس این جوری شاید بقیه ببیننت.
خوزه که بالا رفت، دستش رو گرفتم و رو به جمع گفتم: اوهوی! آقا، هر کسی که من تا کنون مدیر و سرپرستش بودم، از این پس خوزه مدیر و سرپرستش خواهد بود.
برو بچه کلی خوشحال شدن و همدیگر رو در آغوش گرفتن. الکس هم جنیفر رو محکم در آغوش گرفت. حتی شنیدم یکی از بچه ها گفت "یادمون باشه که این روز رو 1400 سال دیگه هم جشن بگیریم......"
انشالله راهش پاينده باشه
پاسخحذفچه كيفي ميده پيام خوندن وبلاگت بعد از مدتها حالا يه وقت به فكر شهادت خودت و وبلاگت نيوفتي!
پاسخحذفباشد خدای را نگه دارتان و بعد از شما الكس و جنيفر داعيه ی جانشينی نكنن!
پاسخحذفdamet garm,,,,,,, damet garam,,,,,,, damet garam
پاسخحذفجالب اینجاس که بعد از این قضیه هم الکس مدیر و سرپرست شد! :D
پاسخحذف